نوشته مرمر قدکچی هنرجوی مدرسه آرتسنس
بورخس هم مانند گرگور شخصیت اصلیِ داستانِ مسخ کافکا که روزی از خوابِ آشفته به خود آمد و دید در تختخواب خود به حشرهای بزرگ تبدیل شده یک روز کور از خواب بیدار شد. از آنجایی که بیماری کوری میراث اجدادیشان بود کوری چشمانش برایش دور از انتظار نبود اما این واقعه تلخ برای کسی که تنها عشقش خواندن و نوشتن است بسیار دردناک تمام شد.
لوییس بورخس در ۲۴ اوت ۱۸۹۹ در بوینس آیرس آرژانتین چشم به جهان گشود. به واسطه کتابخانه پربار و غنی پدرش، با آثار بسیاری از نویسندگان و برخی آثار کلاسیک همچون هزار و یک شب آشنایی پیدا کرد. شاید برجسته بودن ِعنصر تخیل که او آن را خاصه هر گونه نوشتار ادبی میدانست، حاصل چنین آشناییهای نخستینی بوده باشد. هفت سالی که درآغاز جوانی در اروپا گذراند و آشنایی با زبان انگلیسی و سپس زبانهای فرانسه، آلمانی و ایتالیایی، به تجربه او در قلمروی ادبی، گستردگی و عمق بخشید و از همین جاست که میتوان چشمانداز آثار او را جهانی دانست.
به گفته خود در نوجوانی شعر را کشف کرد چراکه واژهها برای او صرفن ابزار برقراری ارتباط نبودند بلکه نوعی جادو در آنها وجود داشت در سال ۱۹۲۳، بورخسِ بیست و چهار ساله اولین دفتر شعرش را با عنوان «شور بوینس آیرس» منتشرکرد.
یکی از مشهورترین کتابهای او، «داستان» است که گلچینی از داستانهای کوتاه بورخس به انتخاب خودش بوده و وجه مشترک بیشتر داستانها و اشعارش عنصر تخیل و برجستگی آن است. نزد او ادبیات واقعگرا بیمعناست و به واقع کار هنر، خاصه ادبیات، تقریر ِواقعیت نیست، چه این که ادبیات، اخبار نیست، بلکه هنر اصلی ادبیات، در ارائه رویاهاست است.
خورخه لوئیس بورخس جهان را کتابخانه مینامد و بهشت را به شکل کتابخانهای در خیال متصور است. او در جوانی کارمند کتابخانه شد ودر میانسالی مدیرِ کتابخانه ملی آرژانتین گردید. تا سال ۱۹۳۰ او ۶ کتاب چاپ کرده بود؛ سه مجموعه شعر و سه مجموعه مقاله. بین سالهای ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۹ او تمام آثار داستانی خود را نوشت و منتشر کرد.
آشنایی و موانست دائمی او با فلسفه همواره در موضوعات و مسایل بنیادی و مرکز ثقل بسیاری از آثارش نمود داشته به طوری که همواره موضعی فاقد قطعیت میگرفت، او درمصاحبهای بیان میکند که به هیچ حقیقتی یقین ندارد حتا به این که یقینی ندارد هم یقین ندارد!
چنانکه در یکی از اشعار معروفش نشان داده، نزد او زندگی، چونان هزارتویی است غریب و تو در تو و گره نگشودنی که یافتن راه رهایی از آن، بغرنج است، خاصه که غولِ فراموشی در دالانهای پر پیچ و خمِ آن به کمین نشسته است.
بورخس را پدر داستاننویسی آمریکای لاتین مینامند چرا که شاید در نبود او آثار نویسندگان بزرگ آن قاره همچون ماریو وارگاس یوسا، گابریل گارسیا مارکز و کارلوس فوئنتس هیچگاه خلق نمیشدند. سیر تطور داستانهای کوتاه او با موضوعاتی چون وطن و عشق شروع میشود اما به واسطه آشنایی با فلسفه، منطق، تاریخ ادیان و اسطوره این موضوعات و دغدغهها گستردگی مییابند به طوری که از بورخس به راستی و درستی، نویسندهای با چشماندازی جهانی میسازد که جدا از تاریخ و جغرافیا، از انسان و تمامی داستانهای مربوط به او، سخن میگوید.
او در شصتوهشت سالگی ازدواج کرد، ازدواجی که چندان نپایید و دو سال بعد به شکلی برگشتناپذیر از هم پاشید.
در سفرهای خارج از کشور عاشق منشی جوانش شد که چهل سال جوانتر از او بود ، ماریا کوداما در دوران پیری و نابینایی او را همراهی میکرد، نامههایش را میخواند و کتابهایش را تایپ میکرد و به نوعی چشمهای او بود.
ماریا از توجه بورخس به خودش استقبال کرد و پذیرفت که به همسری او درآید اما دو ماه بعد از ازدواجشان بورخس تسلیم سرطان شد و در هشتاد و شش سالگی در حالی که ماریا عروس چهل سالهاش کنار او بود، از دنیا رفت.
اگر این مطلب را دوست داشتید پیشنهاد میکنیم مقاله درباره گوستاو فلوبر و آثارش را هم بر روی وبسایت مدرسه آرتسنس مشاهده کنید