زهره صابری هنرجوی مدرسه آرتسنس که در ترم دوم کلاس عکاسی فاین آرت موضوع مجموعه عکسش را به عکاسی از یک سینمای متروکه که برخلاف مکانهایی که متیو کریستوفر در مجموعه عکس آمریکای متروک از آنها عکاسی کردهاست بدون سکنه رها نشدهاست و تنها فرد باقیمانده در این سینما که یک آپاراتچی سالخورده است اختصاص داده، او در بیانیه مجموعه عکسش آورده است:
چراغ روشن شد!
حلقه فیلم تازه رسیده را ازجعبهاش بیرون آورد، هیاهوی مردان و زنانی که در طبقات پایین انتظار میکشیدند را میشنید، پرده مخملی بزرگ سینما المپیا به همه خودنمایی میکرد، صدای گفتگوی دو نفر را به وضوح میشنید:
نفر اول: تنهایی آدم، با فیلم دیدن هم بیشتر میشه
نفر دوم: نه! چون وقتی فیلم شروع میشه، تو پابهپای قهرمان فیلم پیش میری
نفر اول: اما این پابهپایی تا وقتیه که فیلم تموم نشده، تموم که شد، اون میره و تو هم باید بری.
دوباره به سیاهی حلقه فیلم نگاهی انداخت.کارش را تمام کرد، فقط یک دکمه دیگر را باید میزد، که زد. از روزنههای آپاراتخانه دوباره به پایین نگاه کرد. پرده مخملی آرام آرام داشت به کنار میرفت. صفحه سیاه، شمارش معکوس را شروع کرد: چهار،سه،دو،یک...
سکوت بر فضا حکمفرما شد!
یاد معلم مدرسه اش افتاد که می گفت: سکوت علامت رضا نیست! نشانه موافقت نیست! سکوت فقط یک سکوت نیست! سکوت آبستن حوادث پیش بینی نشده است!
صدای آرام نفس هایش را می شمرد،چند روزی بود موهای سپیدش را در آیینه دیده بود، صدای زنش را می شنید که چیزی زیر لب زمزمه می کرد و شاید تا چند دقیقه دیگر برایش چای می آورد.
بلند شد و به صافی دیوار آپارات خانه دستی کشید، اتاق را با قدمهایش متر کرد و دوباره خواست به صافی دیوار دست بکشد که پشیمان شد. از روزنه های کوچک آنجا به پایین نگاهی انداخت، همه ساکت بودند!
به پشت سرش نگاه کرد. روزنهای دیگر هم آنجا بود که به بیرون باز میشد، نور ملایم عصر هنوز در آسمان بود، نفسی تازه کرد.
حلقه اول فیلم تمام شد، دوباره صدای همهمه مردم را میشنید.
حلقه دوم فیلم را جا انداخت و دوباره نشست. صدای پای دخترش را شنید که از پلههای آپاراتخانه بالا میآمد. از مدرسه برگشته بود،دخترک با شوق به داخل پرید و کنارش نشست. از پدرش قول گرفته بود از هفته بعد که دوازده سالش میشود، دیگر او حلقه فیلمها را جا بیاندازد و جابهجا کند.
دوباره غرق در افکار خودش شده بود. به پایان فیلم چیزی نمانده بود. به روزنه پشت سرش نگاهی انداخت، شب شده بود، آسمان سیاه بود، دخترش رفته بود، دستی به موهایش کشید، خسته بود، فیلم تمام شد، همه رفته بودند، پرده مخملی بسته شد، پیر شده بود، بلند شد تا به پایین برود، به خانهاش،که فاصله کار و خانه اش فقط چند پله بود! بهسختی از پلهها پایین آمد...
چراغ خاموش شد!
اگر این مجموعه عکس را دوست داشتید پیشنهاد میکنیم مجموعه عکس مهمانی طولانی غمناک را هم بر روی وبسایت مدرسه آرتسنس مشاهده کنید.