ریپلی (Ripley) یک مینیسریال ۸ قسمتی ساخته نتفلیکس است که تمامی قسمتهای آن را استیون زیلیان نوشته و کارگردانی کرده است. زیلیان را بیشتر به عنوان یک فیلمنامهنویس میشناسیم که آثار بزرگی مانند فهرست شیندلر، مانیبال، دار و دستهی نیویورکی و آیریشمن را نوشته و سابقه کسب اسکار بهترین فیلمنامه را نیز دارد. این سریال اقتباسی است از رمان «آقای ریپلی بااستعداد» نوشته جنایینویس معروف آمریکایی پاتریشیا هایاسمیت. خانم هایاسمیت را میتوان در قرن بیستم کنار ریموند چندلر و داشیل همت جزو بهترین نویسندههای داستانهای جنایی آمریکا دانست که در سال ۱۹۵۱ با اقتباسی که هیچکاک از رمان «بیگانگان در قطار» کرد برای اولین بار کتابهایش پا به عرصه سینما نیز گذاشتند. از آن زمان تا کنون بالغ بر ده مورد اقتباس سینمایی از رمانهای این نویسنده انجام شده که تازهترین مورد آن مینیسریال موفق و خوشساخت ریپلی با بازی درخشان «اندرو اسکات» میباشد. کتاب «آقای ریپلی بااستعداد» اولین رمان از سری رمانهایی با محوریت شخصیت اصلی «تام ریپلی» است که تا پیش از ساخت این سریال، دو فیلم سینمایی نیز از آن اقتباس شده است؛ فیلم سینمایی آفتاب سوزان از کارگردان فرانسوی رنه کلمان با بازی آلن دلون و فیلمی دیگر با عنوانی مشابه نام کتاب، آقای ریپلی بااستعداد، با بازی مت دیمن و جود لاو .

گرچه این کتاب دو بار در مدیوم سینما اقتباس شده و داستان آن تا حد زیادی برای بسیاری از بینندگانی که میخواهند این سریال را تماشا کنند از قبل فاش شده اما اغراق نیست که بگوییم در مینی سریال ریپلی، با متفاوتترین،چشمنوازترین و فراموش نشدنیترین، اقتباس از این داستان طرفیم. شما تنها با دیدن چند دقیقه از قسمت اول آن ناخودآگاه متوجه خاص بودن این سریال خواهید شد. اما چه چیزی این سریال را اینطور متمایز میکند؟ بیاید تا با هم در ادامه این مقاله، راز متمایز بودن این سریال را کشف کنیم.
سریال ریپلی داستان یک جوان نیویورکی بیکار اما به شدت بااستعداد در جعل اسناد و مدارک هویتی است که از طرف یک میلیونر آمریکایی مامور میشود تا به ایتالیا رفته و پسر آقای میلیونر که چند سالی است به بهانه یادگیری هنر و نقاشی، خانه پدری را ترک کرده و در آنجا زندگی میکند را به آمریکا و پیش خانوادهاش برگرداند.
کارگردان از همان اول کار مخاطب را مجذوب زیبایی بصری کادربندیهای سیاه وسپیدش میکند البته علاوه بر زیبایی، ما با نوعی تلاش برای حاکمیت یک سبک خاص تصویربرداری هم در این سریال مواجه میشویم؛ دوربین در اکثر نماهای سریال ثابت است و حرکتی ندارد و این کاراکترها و سوژهها هستند که وارد کادر شده یا از آن خارج میشوند. قاببندیهایی به شدت عکاسانه و مدرن با الگوهای به روز و معاصر ترکیببندی در عکاسی. در نماهای خارجی انگار که ما دنیای فیلم را از درون ویزور دوربین یک عکاس ماهر میبینیم که بی سر و صدا و بدون جلب توجه در گوشهای ایستاده و منتظر شکلگیری لحظهای طلایی برای عکاسی است. این رکود و ایستایی تصاویر ریتم آرام و ثابتی دارد و حتا در نقاط اوج داستان نیز برخلاف اکثر سریالهای آمریکایی امروزی به همان آرامی پیش میرود و به هیچ وجه سعی در میخکوب کردن شما ندارد. خود کارگردان در مصاحبهای میگوید که جایی خوانده بود که کشتن یک آدم راحتتر از خلاص شدن از شر جسد آن است! پس او هم با ریتمی آرام سعی میکند که ما را در این مسیر با قاتل همراه کند. گرچه قتل در کسری از ثانیه رخ میدهد اما ما با تمام جزئیات گرفتاریهای قاتل پس از وقوع آن را دنبال میکنیم.
با اینکه سریال قاببندیهای عکاسانه بسیار مدرنی دارد درست مثل همان قواعد جذاب بصری که میتوان تک تک نماهای آن را در
کلاس ترکیببندی در عکاسی مدرسه آرتسنس یادگرفت، اما این نوع استفاده کارگردان و فیلمبردار از نماهایی به شدت عکاسانه، صرفن برای بیشتر کردن جذابیت بصری سریال نیست. اگر فکر میکنید که با اثری تکنیکزده طرفیم کاملن در اشتباهید. فرم بصری سریال تمام و کمال در خدمت پیشبرد داستانگویی آن میباشد. برای درک بهتر این موضوع، از چند وجه میتوان آن را بررسی کرد.
اول این که توجه کنید داستان سریال ماجرای فردی آمریکایی است که ابتدای سریال میبینیم که در نیویورک شلوغ و پرهیاهو، تنها و بیکار و فقط با انجام کلاهبرداریهایی کم درآمد زندگی میکند و بر خلاف شخصیت اصلی در
مینی سریال دز عملن درگیر یک زندگی پوچ و کسالت آور شده است. او به دنبال یک زندگی بهتر و جدید در پی پیشنهادی که از مرد میلیونر دریافت کرده، به ایتالیا، مهد هنر و معماری، سفر میکند. در نماهای ابتدایی قسمت اول که در نیویورک رخ میدهد، بینظمی فضا و فشردگی میزانسن، آشفتگی که روی کارکتر ریپلی هست را به خوبی به مخاطب نشان میدهد اما وقتی آقای ریپلی به ایتالیا میرود رفته رفته نماها عریضتر و میزانسن خلوتتر شده و آرامشی که در اتمسفر یک شهر کوچک ساحلی ایتالیا جاری است به خوبی در قاببندیهای نماها نشان داده میشود.
در همینجاست که ریپلی نیز مانند ما مجذوب تاریخ و هنر ایتالیایی میشود. نه تنها تام ریپلی بلکه تمامی شخصیتهای اصلی داستان این سریال به نوعی تحت تاثیر تاریخ و معماری ایتالیا میباشند بنابراین کارگردان زیرکانه با ارائه تصاویری زیبا هم سعی در نشان دادن عظمت و شکوه تاریخ هنر ایتالیا دارد و هم ما را با سبک خاص شهرسازی آن آشنا میکند که اتفاقن همین شهرسازی خاص در سکانس قتل دوم کاملن قاتل را درگیر خود میکند.
از طرفی دیگر گفتیم که ما با تعداد زیادی قابهای ثابت در این سریال روبرو هستیم. اکثر میزانسنها از قبل طراحی شده و این آدمها و کارکترها هستند که وارد میزانسن میشوند و دوربین به ندرت کارکتری را در سریال دنبال میکند. داستان ما در گذشته رخ داده و این قابهای ثابت از قبل چیدهشده به نوعی برای ما تداعی کننده مرور دوران گذشته و همچنین برجسته کردن عنصر تقدیر و کمرنگ کردن عنصر اختیار میباشد.
درست مانند
سریال Sharp Objects در اینجا هم کدگذاریهایی که با استفاده از موتیفهای بصری در این سریال قرار داده شده به مخاطب در فهم داستان کمک بسیاری میکند. برای مثال، استفاده مکرر از نماهای بسته از اشیا مانند ماشین تحریر، دوربین عکاسی، زیرسیگاری و... مخاطب را به دنیای تام ریپلی بسیار نزدیک میکند. ما میفهمیم که تام ریپلی به واسطه کارش زیاد مینویسد، به عکاسی علاقه دارد و زیرسیگاری که در نهایت به آلت قتل تبدیل میشود.یا نماهایی از بناها و معماری خاص ایتالیا که نسبت قریب انسان با بنا را نشان داده و ما را به نوعی یاد فیلمهای آنتونیونی، کارگردان معروف ایتالیایی، میاندازد. همچنین نماهای درشت از نقاشیها و پیکرههای اسطورهای که یادآور اسطورهای بودن طرحوارهی داستان سریال میباشند. هرچند که تحلیل روایت و داستان این سریال خود مطلبی مجزا میطلبد اما خالی از لطف نیست که بدانیم داستان کاملن از الگوی "سفر قهرمان" پیروی میکند.
نکته جالب دیگر در این سریال جذاب، وارد کردن شخصیت کاراواجو به سریال است. جالب است که بدانیم که این موضوع در رمان وجود نداشته و کاملن توسط استیون زیلیان به داستان اضافه شده است. کاراواجو نقاش ایتالیایی دوره رنساس است که به واقعگرایی در طراحی چهره قدیسین مسیحی شهرت دارد. کاراواجو در دوره خود آدم بدنامی بوده زیرا علاوه بر اغراق در واقعگرایی، از آدمهای دونپایهای مانند روسپیها و گداها به عنوان مدل جایگزین قدیسین در نقاشیهایش استفاده میکرده است. همین مسئله باعث شده کاراواجو به جعل و تحریف تاریخ مسیحیت متهم شود و به همین دلیل مدام تحت تعقیب بوده و در حال سفر و جابجایی از این شهر به آن شهر، که در نهایت ناچاربه انجام قتل نیز میشود. حالا به داستان سریال ریپلی بازگردیم؛ شخصیت اصلی این سریال نیز درست مانند کاراواجو، متهم به تقلب و جعل است. از طرفی او نیز مانند کاراواجو ناچار به انجام قتل میشود و مدام در حال جابجایی و سفر در شهرهای مختلف ایتالیا میباشد. ساخت این پیوند دوگانه بین دو کاراکتر ریپلی و کاراواجو در داستان طی چند مرحله و بسیار ظریف شکل میگیرد به نوعی که حتا خود شخصیت تام ریپلی نیز شیفته کاراواجو میشود و با وی حس همذاتپنداری کرده و در نهایت در سکانس معروف تقابل با سربازرس راوینی خود را به شکل کاراواجو گریم میکند.
علاوه بر این کاراواجو در نقاشیهایش علاقه زیادی به کنتراست بالا و تشکیل دوگانههای سایه و روشنایی داشته است. مسئلهای که در فرم بصری سریال نیز به شدت به چشم میآید، کارگردان سریال ما نیز انگار شیفته تصویرسازی کاراواجویی است و مدام با نشان دادن تصاویری با کنتراست بالا و ادغام سایه و روشنایی به این نقاش ایتالیایی ادای دین میکند.
در مجموع زیلیان در سریال ریپلی، در قالب یک کارگردان دغدغهمند به خوبی وظیفهاش را انجام میدهد. وی با دست گذاشتن روی داستانی که تا پیش از این دو بار از آن اقتباس شده بود، خود را در چالش بزرگی قرار داده اما با ساختن یک زبان بصری خاص و ویژه در قالب سیاه و سفید، از این چالش بسیار سربلند بیرون میآید. زبان بصری سریال به قدری خوب ساخته شده که بعد از پایان آن، ما و سایر بینندگانش هر چقدر هم فراموشکار باشیم، تصور این داستان با تصاویری غیر از آنچه در این سریال دیدهایم، برایمان ممکن نخواهد بود و همین زبان بصری بی نظیر، مهمترین راز خاص بودن این سریال است. اگر شما هم هنوز موفق به دیدن آن نشدهایم بهتر است هرچه زودتر این کار را انجام دهید.
اگر این مطلب را دوست داشتید پیشنهاد میکنیم مقاله درباره سریال دفاع از جیکوب را هم بر روی وبسایت مدرسه عکاسی آرتسنس مطالعه کنید.