مینی سریال «
وقتی آنها ما را میبینند»، با نام انگلیسی When They See Us ساخته ایوا دوورنی، در ۴ قسمت حدود یک ساعته، سرگذشت واقعی پنج نوجوان سیاه پوست منطقه هارلم نیویورک را نشان میدهد، کسانی که به پنج تاییهای پارک مرکزی معروف شدند.این سریال با تلفیقی از ژانرهای مختلف، از تمامی ویژگیهای یک مینی سریال استفاده میکند تا شبیهسازی چند بعدی از داستانی واقعی و البته تلخ بسازد. آنقدر تلخ و دلهرهآور که احساسات را لحظهای جریحهدار نشده رها نمیکند. در ادامه نقد و بررسی سریال When They See Us که براساس داستانی واقعی ساخته شده است را مطالعه خواهید کرد.
قسمت اول، با ساختاری شبیه سریالهای جنایی شروع میشود. در ۱۹ آپریل ۱۹۸۹، پنج نوجوانِ ۱۲ تا ۱۶ ساله، کوری وایز، آنتران مک کری، یوسف سلام، کوین ریچاردسن و ریموند سانتانا در حال سپریکردن زندگی عادیشان، با دغدغهها و آرزوهایی بزرگ، در حال تلاش و رویابافی هستند.
سریال با یک موسیقی رپ، هنگام ناهارخوردن و صحبتکردن آنتران مک کری (یکی از پنج نفر) با پدرش آغاز میشود. همانطور که آن ها در حال گپزدن و خندیدن هستند، خواننده موسیقی متن تصویری را از خودش توصیف میکند: اینکه چگونه خود را میبیند. تصویری خوشبینانه و مثبت که تضادی ملموس با نوع نگاه دیگر افراد جامعه دارد؛ جایی که افراد رنگینپوست به «ما» تبدیل میشوند و آنهایی وجود دارند که همواره این ما را زیر سوال میبرند.
سریال به دو مشکل مهم و حل نشدنی دنیا میپردازد : تبعیض نژادی و تبعیض جنسیتی. این مینی سریال جایی است که این دو موضوع به هم میرسند. دختر بانکدار جوانی که درحال دویدن در پارک است، به شکل فاجعهآمیزی مورد تعرض و تجاوز قرار میگیرد و در انتظار مردن در گوشهای تاریک رها میشود. صدمات وارده از این اتفاق قدرت دویدن و به خاطرآوردن را از او میگیرد.این اتفاق درست زمانی رخ میدهد که نوجوانان سیاه پوست در بخش دیگری از پارک درحال شوخی و خوش گذرانی هستند،پلیس تعدادی ازآنها را دستگیر کرده و با وجود اینکه هیچ مدرکی بر مجرم بودن آنها ندارد،برای اعتراف تحت فشار قرارشان میدهد.
هر اپیزود بخشهای متفاوتی از این پرونده را روایت میکند. اپیزود اول قبل و بعد از دستگیری این نوجوانان را نشان میدهد. در ایپزود دوم وارد دادگاه میشویم. دو دادگاه مجزا با قاضی که از هر ده پرونده، نه تا را به نفع پلیس رای میدهد. اپیزود سوم با تغییر گروه بازیگران، به زندگی پنجتاییهای پارک پس از آزادی و سختیها و چالشهایی به مراتب مشکلتر آنها پرداخته است. و اپیزود چهارم که شاید تاثیرگذارترین اپیزود باشد، درباره تنها نوجوان بالغ این جمع پنج نفری یعنی کوری وایز است که از همان ابتدا به خاطر سنش وارد زندان بزرگسالان شده.
مسئول پرونده که خانم کارآگاهی از بخش جنایات جنسی پلیس است، به زور پرونده را از دست همکارش در میآورد، اما برخلاف یک کارآگاه وظیفهشناس و حقطلب، برای یافتن شواهد و مدارک و دستگیری ضارب، او و تیمش شروع به مدرکسازی و حتا مجرمسازی میکنند. آن ها ۱۸ ساعت از پنج نوجوان بدون غذا و خواب در اداره پلیس بازجویی میکنند، پنجتاییهایی که ما شاهد بودیم جرمی انجام ندادهاند. آنها شاهد جرمهای کوچکی مانند کتکزدن یک نفر بودهاند اما خودشان بیگناهند. هر کدام از این پنج نفر تحت فشار پلیس علیه دیگری شهادت میدهد تا فقط بتواند به وعده پلیس که به خانه رفتن است برسد.
شاید دردناکترین صحنه اولین اپیزود جایی است که پدر یکی از این نوجوانان پسرش را مجبور میکند دروغ بگوید. اگرچه او میداند که پسرش جرمی مرتکب نشده اما پلیس را هم میشناسد. او آگاه است که پلیس به چیزی که بخواهد دست مییابد پس ترجیح میدهد پسرش را در دادگاه و یا حتی زندان ببیند تا در سردخانه.پلیس با صحنهسازی، مدرکسازی و فشار، پروندهای بزرگ برای این نوجوانان بیگناه میسازد، پروندهای جنجالی که تمام مطبوعات و رسانهها، آن را پوشش میدهند. با جستجویی ساده در اینترنت میتوانید عکسّای مستند شخصیتهای واقعی این سریال را مشاهده کنید و البته فراموش نکنید که اگر به مبحث عکاسی مستند علاقه دارید
کلاس عکاسی مستند مدرسه آرتسنس در این مسیر به پیشرفت شما کمک بسیار زیادی خواهد کرد
کارآگاهِ نژادپرست که تمام تلاشش را کرده تا آنها را محکوم کند، در تمام سالهایی که آنها در زندان گذراندهاند، در حال نوشتن کتابهای جنایی بوده که خیلی پرفروش شدهاند. او آنقدر دروغ خودش را تکرار کرده که دیگر برایش تبدیل به حقیقتی غیرقابل تغییر شده. در نظر خودش او از حقوق زنانی دفاع کرده که همواره مورد تعرض قرار گرفتهاند. نوع برخورد و استدلالش برای این پرونده به ویژه در برابر وکیل مدافعی که بعد از یافتن شواهدی، دیگر یقین مییابد که پنج تاییها بیگناهند، عقده از نفرتی نهفته و شاید ضعفی میگشاید که در تمام سالهای کاریاش با آن مواجه بوده. نفرتی که برای رسیدن به عدالت برای دونده پارک، عدالت را نه تنها بر سر پنج نوجوان بلکه خانوادهها و زندگی احتمالیشان خراب میکند و آنقدر در باتلاق دروغش فرو میرود که چشمانش حقیقتی جز آن کذب را نمیبینند.
تفاوت سطح زندگی و دغدغههای خانوادههای این متهمان به خوبی نمایش داده شده، بعضی از آنها میتوانند وثیقه بگذارند و حتی وکیل خوبی بگیرند اما با تمام تلاشهایشان زمانی که سیستم بخواهد پروندهای شکست بخورد، خواهد خورد. در اپیزود دوم که شاهد دادگاههای مجزا هستیم، به خوبی عدم وجود عدالت در دادگاه را میبینیم؛ برخلاف تمام مدارک و شواهد موجود که هر عقل سلیمی را قانع میکند که آنها بیگناهند. وقتی مدرک DNA به دست آمده از صحنهی جرم با DNA هیچ یک از پسران مطابقت نمیکند، دادستان که به بیگناهی آنها اطمینان دارد، به آنها پیشنهاد میدهد در ازای تخفیف در مجازات، به جرم اعتراف کنند. اما پسران متحدانه نمیپذیرند چرا که به خود قول داده اند تحت هیچ شرایطی، دیگر دروغ نگویند. پس به کاری که نکردهاند اعتراف نمیکنند و به شش تا ۱۳ سال حبس محکوم میشوند. بعد از آن هیچکس از کوری وایز که به عنوان یک بزرگسال وارد زندانی متفاوت شده خبر ندارد.
تغییر گروه بازیگران در اپیزود سوم به خوبی انجام شده. آنها بزرگ شدهاند و با آزادی مشروط بیرون میآیند. در نظرم مهمترین اپیزود این مینی سریال همین است؛ زندگی جدید پس از زندان. سازگاری با خانواده، اطرافیان، محله، عاشقشدن و چالش پیدا کردن کار. این ایپزود همان جایی است که قوانین مسخره کار برای سابقهداران را میبینیم، ساعات کاری محدود، نگاههای سنگین و حقوق کم. نحوه برخورد و سازگاری این چهارنفر به خوبی به تصویر کشیده شده، یوسف تحت حمایت خانواده و دوستانش و البته با دانش و مهارت کار نسبتن خوبی پیدا میکند، کوین هم تلاشش را میکند تا با تغییرات و سنگینی نگاهها سازگار شود. آنتران با نفرت و خشکی خود نسبت به پدر بیمارش که در کمال ناباوری آنها را از زمان دادگاه طرد کرده بود، مواجه میشود اما برای زندگی بهتر، شهر، خانه و حتی اسمش را رها میکند و از همه مهمتر ریموند که با همسر جدید پدرش درگیر میشود و تبدیل به همان تصویری میشود که تمام این سالها، پلیس و مطبوعات از او نمایش دادهاند. اپیزود سوم با پایانی تلخ، قلبمان را فشرده میکند اما به تلخی اپیزود چهارم نیست.
کوری وایز ۱۶ ساله که از همان ابتدا به خاطر سنش وارد زندان بزرگسالان شده، مورد آزار و اذیت دیگران قرار میگیرد؛ با تمام مشکلات مالی مادرش، مجبور میشود به نگهبانان باج بدهد و به پیشنهاد یکی از آنها برای امنیتِ بیشتر، زمانش را در انفرادی سر میکند. او که روحیهای لطیف و شکننده دارد، به خیال نزدیکترشدن به خانوادهاش بارها درخواست انتقالی میدهد اما فقط مایلها دورتر میشود. در یکی از زندانها نگهبانی سفیدپوست، بدون چشم داشت از او مراقبت و حمایت میکند، زمانی که کوری خبر مرگ برادر تغییر جنسیت دادهاش را میشنود، شروع به گریه و داد میکند. او به سمتش میآید و علیرغم تصورات ما او را در آغوش میکشد، آرامَش میکند و خودش را در رنج او شریک میکند. زمانی که کوری از او علت محبتهای انساندوستانهاش را میپرسد او میگوید که پسری دارد و دوست دارد اگر روزی در جایگاه او قرار گرفت، کسی باشد تا با پسرش به خوبی رفتار کند.
کوری در تنهایی و انزوای انفرادی که تنها یک دریچه کوچک در بالای آن دارد، بارها با خود مرور میکند که اگر به پارک نرفته بود چه میشد. سوالی که همه ما از خود میپرسیم که اگر آن شب به پارک نرفته بودند چه میشد. کوری تنها کسی است که آزادی مشروط را نمیپذیرد، چراکه شرط آن قبول و اعلام پذیرش به ارتکاب جرمی است که آنها در آن نقشی نداشتهاند. او بیشتر از دوستانش در زندان میماند اما به گناه نکرده جواب مثبت نمیدهد، پایداریای که موجب یافتن و اعتراف مجرم اصلی میشود.
زمانی که پلیس به گفته خودش دنبال این حیوانات در پارک مرکزی می دویده و به دلیل وحشیگری آنها را دستگیر می کرده، مجرم اصلی در کمال آرامش و خونسردی با پیراهنی آغشته به خون قربانیاش از پارک خارج شده. شاید این سفیدی پوستش بوده که توجهها را به خون قرمز جلب نکرده است. پنجتاییهای پارک مرکزی نه فقط به خاطر پرونده دونده پارک، بلکه به خاطر شکست دادن دادگاه نیویورک در گرفتن عدالت معروف هستند.
سریال «وقتی آنها ما را میبینند» یادآور خشونتهای نژادی، جنسیتی، ناتوانی سیستم در اجرای عدالت، فقر و آیندهای است که به راحتی از بین میرود و پایانی شبیه به رستگاری شایوشنک دارد.کارگردانی و نویسندگی عالی همراه با تدوین خیرهکننده که حس دلهره، نگرانی و غم و گاهی هیجان را به بیننده القا میکند، رنگ پردازی آبی، سبز و تهمایه تیرهای که احساس امید را با ایمان به شکست یادآوری میکند و البته بازیگریِ برجسته از تمامی عوامل به ویژه دو گروه پنجتاییها، این سریال را به یکی از برترین سریالها بدل کرده است.
با تمام تلخی و سنگینی لحظات، امید، ایمان و عشق در آن جاری است؛ خانوادههایی که هیچگاه از حمایت دست نمیکشند؛ پدری که هر روز بعد از ظهر به امید تماس پسرش از زندان بر روی صندلی راحتی مینشیند و شاید امید که مهمترین انگیزه ادامه است، امیدی که در عین نجاتبخشی گاهی کشنده است اما در هر صورت نیازی است ناگزیر؛ امید همان است که آنها را به پیش میبرد؛ همانطوری که خواهر کوین به او می گوید: «باید چیزی برای ادامه دادن پیدا کنی، یوسف در درس و اسلام آن را یافته و تو هم باید انگیزه مخصوصات را پیدا کنی، همان چیزی که تو را سرپا نگه میدارد.»
سریال نقاط ضعفی هم دارد، گاهی کمی کند میشود و با توجه به تلخ بودن آن تحمل ادامهاش مشکل. اما حقیقتی که در آن نهفته است چارهای جز به پایان رساندن آن نمیگذارد. تلاشهای ترامپ و هزینه گزاف برای تبلیغ در مطبوعات و درخواست اعدام برای این نوجوانان در سال ۱۹۸۹ که در سریال به آن اشاره محکمی شده و همچنین کشتهشدن فردی آمریکایی-آفریقایی درست به دست پلیس در زمان ریاست جمهوری او نمایان میکند که تبعیض نژادی هنوز از بین نرفته و چگونه سیستم برای برقراری عدالت شکست خورده است. حقیقتی که تماشای این سریال را واجبتر میکند و یادآور جمله معروفی است که میگوید: حقیقت ممکن است مدت کوتاهی دردآور باشد اما این دروغ است که دردناکیاش هیچگاه از بین نخواهد رفت.
اگر این مطلب را دوست داشتید پیشنهاد میکنیم مقاله میدانم همینقدر درست است که درباره سریالی بسیار جذاب، دیدنی و تاثیر گذار است را هم بر روی وبسایت مدرسه آرتسنس مطالعه کنید.